"امید داشتم امرزو روز خوبی باشه. امید چیز خطرناکیه. فقط یه راه برای پایان این جنگ وجود داره. اینکه فقط یه نفر باقی بمونه... بده یه نگاهی به زخمات بندازن. الانم گورتو گم کن سرجوخه."

این دیالوگ سرهنگ مکنزی در پایان قصه پر فراز و نشیب فیلم 1917 عجیب به دل آدم می‌نشیند. امید واقعاً خطرناک است. امید می‌تواند کوه‌ها را جابجا کند. دریاها و رودخانه‌ها را بخشکاند. جنگل‌ها را نابود کند. امید می‌تواند هزاران و میلیون‌ها آدم را به خاک و خون بکشد. اما صبر کنید. چرا از زاویه دیگری نگاه نکنیم؟ امید مانند یک تیغ دو لبه است. یک طرفش باعث نابودی و ویرانی است و طرف دیگر آن موجب حیات و آبادانی. امید است که انسان را هر روز و هر لحظه به تلاش و کوشش وامی‌دارد و نا امیدی و یأس ممکن است هر آن انسان را به هلاکت بیاندازد.

شاید قصه آن دو موش را شنیده باشید که از روی کنجکاوی و بازیگوشی توی سطل بزرگ شیر تازه دوشیده شده افتادند و شروع کردند به دست و پا زدن. یکی از آنها بعد از چند دقیقه خسته و نا امید، دست از تلاش و تقلا برداشت و بلافاصله غرق شد اما دومی همچنان به جنب و جوش ادامه داد. چیزی نگذشت که بر اثر تلاطم‌های ایجاد شده در شیر تازه، ذرات خامه و چربی به همدیگر چسبیدند و موش کم کم توانست روی آنها سوار شده و از سطل شیر بیرون بپرد. این مثال ساده‌ای از حفظ امید و انگیزه و تلاش کردن در مواقعی است که هیچ نشانه‌ای از موفقیت و پیروزی وجود ندارد.

سعید یکی از دوستان صمیمی و قدیمی من است. چند سال پیش وقتی تازه با هم آشنا شده بودیم، ظاهراً از دار دنیا هیچ چیز نداشت. نه پول و ثروت، نه خانواده درست و حسابی و نه حتی سلامتی. بیماری خاصی را به ارث برده بود که پدرش را در سی و پنج سالگی کشته بود. آن سالها کمتر از صد نفر در دنیا به این بیماری مبتلا بودند. در ایران خودش تنهایی رکورددار بود. سعید در سن بیست و سه سالگی فقط چهل کیلوگرم وزن داشت. سرش کوچک و پهنای صورتش یه پانزده سانتیمتر نمی‌رسید. قیافه‌ای جالب و اصطلاحاً فتوژنیک داشت. جالب اینجا بود که بیماری سعید در یکی از بیمارستان‌های انگلستان در عرض یک هفته درمان می‌شد اما در ایران بعد از دوندگی‌های فراوان، به او گفته بودند یا باید پولدار باشی و بروی خارج تا بهبود پیدا کنی یا باید بمیری. این جمله را عیناً رئیس کمیسیون پزشکی اعزام به خارج به او گفته و ادامه داده بود اگر خیلی خوش شانس باشی به همان سنی خواهی رسید که پدرت رسید. این یعنی سعید نهایتاً دوازده سال بیشتر زنده نخواهد ماند.

سعید هیچ شباهت ظاهری و اخلاقی به من نداشت اما چرا بعد از مدت کوتاهی تبدیل به یکی از صمیمی‌ترین و ماندگارترین دوستان من شد؟ از روزی که رئیس کمیسیون پزشکی آب پاکی را روی دستش ریخته بود، شعله‌ای در وجود او روشن شده بود که به این راحتی خاموش نمی‌شد. هر چند از آن روز به بعد سعید دیگر دست از پیگیری درمان بیماری‌اش کشید اما می‌گفت حالا که دوازده سال بیشتر زنده نیستم باید حسابی زندگی کنم. باید به تمام چیزهای که قرار بود در طول یک عمر برسم، در کمتر از دوازده سال برسم. نور امید در دل سعید روشن شده بود. او تلاش بی‌وقفه‌ای را برای موفقیت آغاز کرد.

آن روزها سعید یک دستفروش خیابانی بود. از صبح تا شب جلوی یک داروخانه قدیمی، عینک دودیِ ارزان قیمت می‌فروخت تا لقمه‌ای نان پیدا کند و به همراه مادر پیر و برادرزاده‌هایش که بچه‌های طلاق بودند و آوار زندگی‌ آنها شده بودند در یک حانه محقر در محله‌ای فقیرنشین، روز و شب را سپری کنند.

مدتی بعد از حرف آقای دکتر، سعید واسطه‌ای دست و پا کرد و در یک اداره دولتی، شغلی پیش پاافتاده اما ثابت گرفت. کم کم درسش را ادامه داد و در عرض چند سال، دیپلم، فوق دیپلم و لیسانس حسایداری گرفت. به موازات تحصیلاتش، در اداره‌ای که کار می‌کرد از بایگان اسناد، به کمک حسابدار تبدیل شده و بعد به حسابدار و مدیر حسابداری ارتقاء پیدا کرد.

در کنار تحصیلات و کارش، برادر معتادش را ترک داد و او را یک تعمیرکار ماهر موتورسیکلت بود به آغوش جامعه برگرداند. بعد از چند سال راه و چاه تأسیس یک شرکت پیمانکاری خدماتی را یاد گرفت و با شرکت خودش را ثبت کرد. در مناقصات زیادی شرکت کرد تا بالأخره در یک از آنها برنده و مشغول به کار شد.

آن سعیدی که قرار بود در سی و پنج سالگی با این دنیا خداحافظی کند الان چهل و دو ساله است. یعنی هفت سال از آن دوازده سال گذشته و سعید سرحال‌ و قبراق‌تر از گذشته مشغول تلاش و کوشش برای موفقیت است. بعضی‌ها معتقدند سعید جناب عزرائیل را جواب کرده است. در حال حاضر ثروت و دارایی سعید به چند میلیارد تومان رسیده و خدا را شکر همه چیز دارد. سعید در این راه سختی‌های زیادی کشید. چند بار تا آستانه اخراج از محل کارش پیش رفت. خانه‌ غیرمجازشان را شهرداری خراب کرد. برادرش به زندان افتاد. برادرزاده‌اش در تصادف کشته شد و  چندین اتفاقات ریز و درشت دیگر، اما سعید هرگز امیدش را از دست نداد و پا پس نکشید. هیچگاه تسلیم نشد.

چقدر اسم سعید به واژه امید نزدیک است. امید خطرناک است...