نمی‌دانم تا حالا برای شما هم پیش آمده که هم خوشحال باشید هم ناراحت؟ تا کنون اتفاقی برایتان رخ داده که هم خیلی شادتان کند هم خیلی غصه‌دار؟ به قول معروف چشمتان گریه کند و لبتان بخندد؟ برای من که زیاد پیش آمده است. اما یکی از برجسته‌ترین این اتفاقات وقتی بود که من حدود چهارده سال سن داشتم. تابستان سال 1374. پدرم کارمند دولت بود و همراه مادر و سه خواهر برادرم خانواه‌ای شاد و صمیمی ساخته بودیم. اوضاع مالی‌مان متوسط بود یعنی برای یک مسافرت یک هفته‌ای باید از چند هفته زودتر برنامه‌ریزی می‌کردیم و فکر همه چیز را از قبل می‌کردیم.

چند سالی بود که برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد نرفته بودیم. اتفاقاً آن سال در اداره پدرم یک کاروان از کارمندان و خانواده‌هایشان راه انداخته بودند و با دو اتوبوس بنز قدیمی، آنها را به نوبت به مشهد می‌فرستادند و البته آنجا هم یک هفته در زائرسرا اقامت می‌دادند. یک روز پدرم با خوشحالی خبر آورد که بالأخره بعد از چند سال امام رضا ما را طلبیده و تا دو هفته دیگر با کاروان اداره عازم مشهد خواهیم شد.

مادرم اشک در چشمانش جمع شد و کلی قربان صدقه امام رضا رفت. ما بچه‌ها هم که تا آن موقع مسافرت طولانی با اتوبوس و کاروان زیارتی را تجربه نکرده بودیم از خوشحالی در پوست‌مان نمی‌گنجیدیم. از همان روز مادرم شروع کرد به جمع و جور کردن توشه راه. هنوز شب نشده، دو چمدان بزرگ از لباس و ملزومات سفر آماده شده بود.

روزهای بعد را ما بچه‌ها، روزشماری یا شاید ثانیه‌شماری می‌کردیم تا به روز موعود برسیم. اما درست دو روز قبل از اینکه نوبت ما برسد، اتفاقی افتاد که برنامه مسافرت ما را به هم ریخت.

اول باید توضیح کوچکی درباره خواهر و برادرانم بدهم. ما سه برادر و یک خواهر هستیم. من برادر وسطی هستم. هر کدام از ما ویژگی خاص خودمان را داشتیم. به همین دلیل در خانواده ملقب به عناوین و القاب خاصی شده بودیم. مثلاً برادر بزرگتر من به گل و گیاه علاقه زیادی داشت و مدام در حال کشت و کار در باغچه بود. پدرم به او می‌گفت وزیر کشاورزی. من خیلی شلوغ و خرابکار بودم. بسیاری از لوازم خانگی را در شیطنت‌هایم منهدم کرده بودم. دو بار تلویزیون، یکبار رادیو و چند بار چرخ خیاطی مادرم را شکسته بودم. در خانه به وزیر صنایع سنگین معروف شده بودم. خواهرم، دختری باهوش و زیبا اما پرحرف و وراج بود به همین دلیل ملقب به رئیس صدا و سیما شده بود. اما برادر کوچکترم از همان اول با همه ما فرق داشت. او کوچکترین بچه و اصطلاحاً ته‌طغاری محسوب می‌شد. تنها بچه‌ای بود که بجز پدر، از طرف مادر هم ملقب به یک عنوان زیبا شده بود. ویژگی اصلی او این بود که از همه ما زیباتر، مودب‌تر، مثبت‌تر و عاقل‌تر بود. پدرم او را وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و مادرم او را حضرت یوسف نامیده بود و قائدتاً من و برادر بزرگترم، برادران یوسف بودیم.

القصه، آن روز وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در کوچه دوچرخه‌سواری می‌کرد که در سرعت بالا فرمان دوچرخه از دستش در رفت. حضرت یوسف با دوچرخه توی جدول سیمانی سقوط کرد و فریادش به آسمان رفت. برادر کوچکترمان از شدت درد، جیغ می‌کشید و به شدت گریه می‌کرد. حالا فکر کنید من و برادر بزرگترم وقتی او را نوبتی کول کردیم و به خانه بردیم چقدر شبیه برادران حضرت یوسف شده بودیم؟

بهتر است از ناله و زاری مادرم چیزی نگویم. پدرم که آمد، برادرم را به درمانگاه بردند و از پایش عکس گرفتند. پایش شکسته بود. چند ساعت بعد حضرت یوسف پای گچ گرفته‌اش را روی یک بالش سفید دراز کرده بود و کمپوت گیلاس و گلابی می‌خورد. دکتر گفته بود تا یک هفته نباید از جایش تکان بخورد و تا سه هفته هم باید پایش توی گچ بماند. من و برادر بزرگم متهم به بی‌توجهی و عدم مراقبت از او شده بودیم و حسابی دمق بودیم. همه ساکت بودند که ناگهان خواهرم پرسید: حالا چه جوری بریم مشهد؟

پدر و مادرم که تازه به یاد مسافرت افتاده بودند، همدیگر را نگاه کردند و چیزی نگفتند. دو روز بعد اتوبوس کاروان اداره عازم مشهد شد. به جای خانواده شش نفره ما، یکی دیگر از همکاران پدرم با چهار بچه قد و نیم‌قد، عازم زیارت شدند.

همگی حالمان گرفته شده بود. مادرم چند بار گریه کرد و مدام از خدا می‌پرسید: مگر ما چه گناهی به درگاهت مرتکب شدیم که لیاقت پابوسی امام رضا (ع) را پیدا نکردیم. پدرم مدام او را دلداری می‌داد که بعد از خوب شدن پای برادرم در اولین فرصت دوباره برای مسافرت زیارتی اقدام کند اما یک هفته بعد اتفاق دیگری رخ داد که همه سوالهای مادرم را یکجا پاسخ داد. 

اتوبوسی که ما از آن جا مانده بودیم در راه بازگشت از مشهد، حوالی رودهن به دلیل خواب‌آلودگی راننده در دره سقوط کرد و بیست و دو نفر کشته و چندین زخمی داد. از خانواده‌ای که جایگزین ما شده بودند بجز یک بچه سه ساله، همگی کشته شدند. خبر تکان‌دهنده‌ای بود. آن روز برای اولین بار اشک‌های پدرم را به چشم خودم دیدم. همگی شوکه بودیم. نمی‌دانستیم باید شاد باشیم یا غمگین؟ هر چند حالا دیگر حکمت شکستن پای برادرم و جا ماندن از کاروان زیارتی را فهمیده بودیم و از اینکه همگی از آن سانحه جان سالم بدر بردیم، خوشحال بودیم اما از اینکه بیست و دو انسان بیگناه کشته شده بودند و خصوصاً اتفاق فاجعه‌باری که برای خانواده جایگزین ما رخ داده بود، خیلی خیلی ناراحت بودیم. چشمان‌مان اشکبار بود و لبمانمان خندان.