رامین آنقدر ذوق زده بود که حوصله انتظار کشیدن برای آسانسور را نداشت. پلههای شرکت را دو تا یکی پایین پرید و نشست توی تاکسی اینترنتی که توی کوچه منتظرش بود. همین چند دقیقه پیش، شهاب معروف به شهاب سگدست صاحب تعمیرگاه پشتِ پاسگاه با او تماس گرفته بود و با صدای خشدار گفته بود:
- عروسکت آماده است.
- ماشین من شاه داماده شهابخان.
- هنوزم نمیخوای بفروشیش؟ مشتری دست به نقد واسهاش دارمها.
- نه شهاب خان. آدم عزیزشو که نمیفروشه.
چند ماهی بود که مایکل گوشهی پارکینگ خاک میخورد. این اسمی بود که رامین روی شورلت قدیمی مدل ۱۹۷۵ خودش گذاشته بود. از وقتی توی یک فیلم هالیوودی مایکل داگلاس را سوار همین ماشین دیده بود، به این اسم صدایش میزد. بدنه هیولا، اتاق کوپه، رنگ قرمزِ وینستونی، سپر استیل نقرهای، رینگ اسپرت، لاستیک پهن، تودوزی چرم، لوازم فابریک و موتور دوازده سیلندر... مشکل، پیدا نشدن یک قطعه کمیاب از موتورهای سه زمانه آمریکایی بود که بعد از کلی سگدو زدن بالأخره به چنگ رامین افتاده بود.
رامین، عزیزش را تحویل گرفت و عشقبازی با آن را از سر گرفت. چرخیدن توی خیابانهای خلوت، لایی کشیدن توی اتوبان، دور دور کردن توی اندرزگو و کامرانیه، تیکآف کشیدن وسط کوچههای باریک و سرعت گرفتن تو جادههای کج و کوله، عیش همیشگی او و مایکل بود.
دوستانش همیشه او را دست میانداختند و میگفتند:
- صاحب اول و آخر این کشتی نوح خودتی.
اما مایکل خاصیتی دیگری هم داشت که بجز رامین کسی از آن خبر نداشت. این ماشین، مغناطیس پر جاذبهیِ عشق بود. دلبرکان و معشوقههای زیادی بودند که مایکل واسطه وصال آنها با رامین شده بود. اصلاً با این سر و شکل و هیبت جلوی هر دختری ترمز میکرد، امکان نداشت لبخندی روی لبان دخترک ننشیند و نیم نگاهی به رانندهاش نیندازد.
افسوس که شش ماهی بود رامین بنا به اصرار مادر تنها و پیرش درِ کاروانسرای دلش را گِل گرفته بود و با دلارام، دختر یکی از بستگانِ دورشان عقد کرده بود. از آن به بعد به مادرش قول داده بود دست از خوشگذرانی بردارد و مردِ زندگی شود. خوشبختانه دلارام از وجود مایکل بیخبر بود. آن روز وقتی پدال گاز را فشار میداد، نعره دلانگیز مایکل هوش از سرش پراند و دوباره فیلش یاد هندوستان کرد. پلنگ خوش خط و خالی دید که با مانتوی کوتاه قرمز، شلوار تنگ، موهای هایلایت مدلدار و عینک دودی، کنار خیابان ایستاده و به او لبخند میزند. مایکل ایستاد و دختر قرمزپوش سوار شد. هنوز مسافتی نرفته بودند و رامین سرِ صحبت را باز نکرده بود که اخمهای دختر توی هم رفت. رامین نیم نگاهی به او انداخت و احساس کرد او را جایی دیده است.
دختر عینک از چشمانش برداشت و گفت:
- خوبین آقا رامین؟ نشناختمتون...
رامین نگاه دیگری به دختر انداخت و بالأخره او را شناخت. سمیرا دختر عموی دلارام که در کل فامیل به بد ذاتی و بدخواهی معروف بود و همه از او متنفر بودند. درست دو هفته پیش وسط جشن فارغالتحصیلی پسرعمه دلارام بود که سمیرا خودش را جلو انداخته بود و با نیش و کنایه به دلارام گفته بود:
- عشقِ جدید مبارک، دلی جون. نمیخوای ما رو به هم معرفی کنی؟
دلارام هم دستپاچه آنها را به هم معرفی کرده بود و بعد به بهانهای دستِ رامین را گرفته و به گوشهی دیگر مهمانی برده بود. بعداً برای رامین توضیح داده بود که سمیرا از وقتی شکست عشقی خورده بسیار بدجنس و دو بهمزن شده و اختلافات زیادی در فامیل ایجاد کرده است.
چه فاجعهای!!! رامین چه میتوانست بکند؟ یا باید با سمیرا کنار میآمد و او را تطمیع میکرد تا سکوت کند یا با تهدید به افشاگری و آبروریزی وادارش میکرد، راز او را برملا نکند. اما او راهِ دیگری انتخاب کرد و بعد از مکثِ کوتاهی فریاد زد:
- رامین دیگه کدوم خریه؟ اشتباه گرفتی خانوم؟
- من اشتباه گرفتم یا تو که فکر کردی من از اوناشم؟
- اگه نیستی چرا سوار شدی؟
- وقتی پتهتو ریختم رو آب میفهمی، نگهدار ببینم.
رامین محکم روی ترمز کوبید و داد زد:
- هِرررری، نوبرشو آورده دخترهی آکِلِه. معلوم نیست پیشِ کی بوده که راهِ خونهشو گم کرده...
سمیرا در حالی که پیاده میشد جواب او را با جیغ داد:
- خفه شو. هیزِ عوضی. دیگه باید قیدِ دلارام جونتو بزنی بدبخت.
پیاده شد و در را محکم کوبید و انگار که پتکی بر سرِ رامین کوبید. تا آن موقع کسی چنین جسارتی به مایکل نکرده بود.
سمیرا از ماشین دور شد و رامین چند دقیقهای ماتش برده بود نمیدانست چه غلطی باید بکند؟
اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که تا دلارام خبردار نشده و او را بمباران زنگ و پیامک نکرده، گوشی را خاموش کند. بعد یادش آمد قبلاً به دلارام گفته بود گاهی از طرف محل کارش برای مأموریت به شیراز یا تبریز میرود. فکر خوبی بود. گازش را گرفت و خودش را به فرودگاه رساند. مایکل را در پارکینگ تنها گذاشت و به سالن فرودگاه رفت. در آن ساعتی هیچ پروازی برای شیراز یا تبریز نبود و باید چند ساعتی منتظر میماند. رامین نمیتوانست صبر کند، زمان به زیان او در جریان بود. اطلاعات فرودگاه اعلام کرد که پرواز چارتری مشهد تا دقایقی دیگر میپرد و چند نفر جای خالی دارد. رامین معطل نکرد. فوراً بلیت گرفت و سوار شد. وقتی توی هواپیما نشست فکر بهتری به ذهنش رسید و قصهی مأموریت را فراموش کرد.
بعد از حدود دو ساعت پرواز، هواپیما در فرودگاه مشهد نشست و رامین پیاده شد. فوراً یک تاکسی برای حرم گرفت و راهی شد. راننده تاکسی او را در فلکه آب پیاده کرد. از آنجا میشد گنبدِ طلایی را به خوبی دید. رامین با آرامش گوشی را از جیبش بیرون آورد و روشن کرد.
حدسش درست بود. سی و پنج تماس بیپاسخ و دوازده پیامک برایش آمده بود همگی از طرف دلارام.
به محض اینکه شمارهاش را گرفت، دلارام گوشی را برداشت و او را به رگباری از فحش و ناسزا و جملات نفرتبار بست. رامین کلاً خودش را به بیخبری زد و مدام تکرار کرد که منظورش را نمیفهمد و سعی کرد او را آرام کند. دلارام آرام نمیشد و بعد از چند نفرین آبدار و خط و نشان کشیدن، بغض راه گلویش را بست و موقتاً ساکت شد. حالا فرصت طلایی برای آخرین قسمت نقشه رامین فراهم شده بود.
- عزیز دلم یه نفس عمیق بکش. آروم باش تا برات توضیح بدم.
صدای هق هق دلارام شنیده میشد اما چیزی نمیگفت.
- اولاً گوشی من شارژ تموم کرده بود. شارژر همراه نبود. ثانیاً من اصلاً امروز تهران نبودم که بخوام این کارهایی که شما گفتی انجام داده باشم.
دلارام با صدایی گرفته گفت:
- اینم یه دروغ جدیده.
- راستش نمیخواستم بهت بگم ولی دیگه مجبورم. من امروز صبح اومدم مشهد.
- مشهد؟ واسهی چی؟
- برای پابوسِ آقا.
- دوباره داری میپیچونی. تو هیچوقت اهل زیارت و مسافرت اینجوری نبودی.
- آره حق باتوئه. یادته اون شب که اومدم خواستگاریت بابات حرفهای سربالا میزد و چندان راضی به ازدواج ما نبود. من خیلی دلم شکست، چون با تمام وجودم تو رو میخواستم و عاشقت بودم. همون شب وقتی با مامانم برگشتیم خونه، نذر کردم اگه تو رو بدست بیارم یه روز تنهایی بیام پابوسِ آقا. نمیخواستم تو بفهمی چون قول و قراری بود بین خودم و آقا.
- یعنی چی؟ یعنی واقعاً تو الان مشهدی؟
- آره عزیزم. صبر کن یه سلفی از خودم با حرم برات بفرستم.
رامین فوراً یک عکس سلفی از خودش با گنبد طلایی انداخت و برای دلارام ارسال کرد.
دلارام عکس را دریافت کرد و آن را به دقت ورانداز کرد.
- دیدیش؟
- از کجا معلوم این عکسو الان گرفتی؟
- عزیز دلم خوب دقت کن همون تیشرتی رو پوشیدم که هفته پیش خودت برام خریدی؟ از هفته پیش تا دیروز هم که هر روز با هم بودیم. اصلاً میخوای قطع کنم، تماس تصویری باهات بگیرم تا مطمئن بشی. دلارام اشکهایش را پاک کرد و لبخندی روی لبانش نقش بست.
- یعنی تو امروز تهران نبودی؟ تو شورلت قرمز نداری؟
- معلومه که نه. اینجا مغازه زیاده.میخوای از یه تلفن ثابت بهت زنگ بزنم، کد مشهد رو ببینی؟
- نه دیگه، لازم نیست. قربونت برم. ببخشید بهت شک کردم. همش تقصیر این سمیرای بیشعوره. همون شب مهمونی فهمیدم داره به من حسودی میکنه ولی فکر نمیکردم اینقدر وقیح باشه که اینجوری بخواد زندگی ما رو خراب کنه.
- اشکالی نداره عشقم. این چیزا پیش میاد تو زندگی، مهم اینه که هیچوقت اعتمادمون رو بهم از دست ندیم.
- من که دیگه واسهی همیشه رابطهمو باهاش قطع میکنم.
- کارِ خوبی میکنی عزیزم. حالا سوغاتی چی واست بگیرم؟
- هیچی عشق من. وجودِ خودتو میخوام. فقط زودتر برگرد دلم برات تنگ شده.
رامین چند جملهی عاشقانه دیگر هم گفت و تماس را قطع کرد. نفس راحتی کشید و با شماره شهاب سگدست تماس گرفت:
- سلام شهاب خان. گفتی واسهی مایکل مشتری داری؟ میخوام بفروشمش.
خیلی محبت میکنید اگر احساس یا نظرتان را درباره داستان کوتاه مایکل، در بخش نظرات با من به اشتراک بگذارید.