مردی جوان به نام آقای آشنا از درِ حیاطی مجتمع مسکونی بیرون آمده و زنگ یکی از واحدهای مجتمع را می‌زند. بعد از چند لحظه صدای خانم مسنی از آیفون شنیده می‌شود:

خانم مسن: کیه؟

آشنا: سلام حاج خانوم، عصرتون بخیر. من آشنا هستم.

حاج خانم: کی؟

آشنا: آشنا...

حاج خانم: آشغال نداریم.

آشنا: آشغال نه... آشنا. من آشنا هستم، مدیر ساختمون. خوب هستین؟

حاج خانم: چی کار داری؟

آشنا: حاج آقا تشریف دارن؟

حاج خانم: نه خیر... خوابه.

آشنا: می‌خواستم از ایشون خواهش کنم بیان پائین، جلسه ساختمون بگذاریم.

حاج خانوم: بله؟

آشنا (با فریاد): جلسه ساختمون... به حاج آقا بگین بیاد پائین.

حاج خانوم: حاج آقا ناخوشه... خوابیده.

آشنا: بلا به دور باشه، شما خودتون می‌تونید تشریف بیارید.

حاج خانوم: بیرون‌روی داره... نمی‌تونه بیاد.

آشنا: نه... حاج خانوم خودت چی؟ خودت نمی‌تونی بیای؟

حاج خانم: خداحافظ...

حاج خانوم گوشی آیفون را می‌گذارد. آقای آشنا بعد از چند بار صدا زدن حاج خانم و جواب نشنیدن، زنگ واحد دیگری را به صدا در می‌آورد.

صدایی بچگانه: الو؟

آشنا: سلام رادین جان. خوبی عمو؟ بابا خونه است؟

رادین: آلِه...

آشنا: صداش می‌کنی؟

رادین: نه...

آشنا: چرا عزیزم؟

رادین: آخه دعوام می‌تُنه...

آشنا: شما بگو آقای آشنا کارِت داره، دعوات نمی‌کنه.

رادین: چِلا... می‌تُنه... می‌تُنه... بابا مامانو زد... مامان دالِه گِلیه می‌تُنه...

آشنا: ای وای... الان بابا کجاست؟

رادین: داله سیگال می‌تِشه...

صدای پدر رادین از پشت آیفون شنیده می‌شود که با داد و فریاد گوشی را از دست او می‌گیرد. رادین گریه می‌کند و پدرش گوشی را قطع می‌کند.

آشنا: چقدر عصبانی بود...!!!

آقای آشنا زنگ دیگری را می‌زند. صدایی خواب‌آلود و گرفته جواب می‌دهد.

صدای گرفته: بله؟

آشنا: سلام آقای ستوده. آشنا هستم

ستوده (خمیازه می‌کشد): فرمایش؟

آشنا: می‌خواهیم جلسه ساختمون برگزار کنیم. لطفاً تشریف بیارید پائین.

ستوده (با عصبانیت): زهرِمار... مرد حسابی خجالت نمی‌کشی؟ ما رو از کار و زندگی انداختی میگی بیا جلسه؟ مگه من مثل تو علاف و اوسکولم؟

آشنا (با ناراحتی): چرا توهین می‌کنی آقای ستوده؟ مگه من چی گفتم؟ من فقط می‌خوام جلسه ساختمون برگزار کنم.

ستوده: من الان مهمون دارم. شما باید از قبل خبر می‌دادی.

آشنا: مهمون؟ فکر کردم خواب بودین تا حالا...

ستوده: حالا هر چی... به شما ربطی داره؟

آشنا: نه قربان... ببخشید... حالا میایید جلسه یا نه؟ یه مشکلی پیش اومده که باید الان با همسایه‌ها همفکری کنیم.

ستوده: چی شده؟

آشنا: اینجوری که نمیشه... شما بیا پائین، بقیه هم بیان. در حضور جمع عرض می‌کنم.

ستوده: برو بابا دلت خوشه...

ستوده گوشی آیفون را می‌گذارد. آشنا متعجب شده، آهی کشیده و زنگ واحد دیگری را می‌زند.

زن میانسال: بله؟

آشنا: سلام خانوم دکتر، خوب هستین؟ آشنا هستم.

خانم دکتر: سلام مرسی... شما خوبین؟

آشنا: زنده باشین. اگه میشه به آقای دکتر بگین بیاد پائین، جلسه ساختمون گذاشتیم.

خانم دکتر: ای وای، دکتر الان بیمارستانه. عمل داره، چرا زودتر نگفتین؟

آشنا: خودتون چی؟ میشه خودتون بیایید؟

خانم دکتر: لزومی نداره من بیام. شما هر تصمیمی گرفتین آقای دکتر رو در جریان بگذارین.

آشنا: آخه باید راجع به یه موضوع مهم نظر بدین. بعدش همگی تصمیم بگیریم.

خانم دکتر: چه موضوعی؟

آشنا: از پشت آیفون نمیشه گفت.

خانم دکتر: پس جلسه رو بگذارین یه روز دیگه تا دکتر هم بیاد.

آشنا: نمی‌تونیم صبر کنیم. الان یه موقعیتی پیش اومده که ممکنه تا یه ساعت دیگه از دست بره.

خانم دکتر: چرا اینقدر پیچیده‌اش می‌کنید؟ من اون دفعه هم گفتم. تا وقتی راه پله و پارکینگ، نقاشی نشه و حیاط و باغچه هم از این وضعیت زشت و مبتذل درنیاد، ما یک قرون هم پول شارژ نمی‌دیم.

آشنا: نه، هیچکدوم از اینایی که گفتین نیست. شما خودتون این یکی دو هفته اخیر متوجه چیز خاصی نشدین؟ چیزی تو ساختمون اذیت‌تون نکرده؟

خانم دکتر: چرا... اون جک درِ پارکینگ خراب شده. دو تا لنگه رو می‌کوبه به هم. صداش تا این بالا میاد.

آشنا: نه... نه... اونو که من درست می‌کنم. منظورم رفتار یکی از همسایه‌هاست.

خانم دکتر: چرا والا... دیگه همه می‌دونن مشکل ما چیه؟ من الان هر چی بگم دیگران می‌شنون، ناراحت میشن.

آشنا: من که گفتم از پشت آیفون نمیشه. تشریف بیارین پائین.

خانم دکتر: ببخشید... راستش من تازه ماسک و لوسیون زدم. تا سه ساعت نباید تکون بخورم وگرنه پوستم خراب میشه.

خانم دکتر گوشی آیفون را می‌گذارد. آشنا کمی با خودش فکر می‌کند که زنگ کدام همسایه را نزده؟ ناگهان صدای خانم ساکت از آیفون توجه او را جلب می‌کند.

خانم ساکت: آقای آشنا... من که می‌دونم خانوم دکتر منظورش با ماست. ما چه گناهی کردیم که خدا سه قلو بهمون داده؟ بچه‌ان دیگه. شیطونی می‌کنن، بالا پائین می‌پرن، دعوا می‌کنن... سر و صدا میشه. چیکارشون کنیم؟

آشنا: خانوم ساکت شما داشتی گوش می‌دادی؟

خانم ساکت: نه خیر...

آشنا: سوءتفاهم نشه. ما راجع به یه نفر دیگه می‌خواهیم صحبت کنیم. آقای ساکت میان جلسه؟

خانم ساکت: راجع به کی؟

آشنا (به آهستگی): همسایه واحد پنجم.

خانم ساکت: همین خانومه که تنها زندگی می‌کنه؟ خانوم دلدار؟

آشنا: بله.

خانم ساکت: من دیدمش، نیم ساعت پیش رفت بیرون.

آشنا: خوب آمار همه رو دارین... منم به خاطر همین میگم تا برنگشته باید بشینیم دور هم یه تصمیمی بگیریم.

خانم ساکت: چرا؟ مگه چیکار کرده؟ بیچاره آزارش به یه مورچه هم نرسیده تا حالا چه برسه به همسایه‌ها.

آشنا: این حرفها رو باید توی جلسه بزنیم تا همه نظر بدن.

خانم ساکت: کدوم جلسه؟ حاج آقا و حاج خانوم که مریضن. دکتر فراست عمل داره. آقای توفیق‌زاده و خانومش که با هم قهرن. هر کی رفته خونه بابای خودش. الان یک ماهی میشه چراغ خونه‌شون روشن نشده. آقای ستوده هم که معلوم نیست خوابش میاد یا مهمون داره؟ شایدم هر دو... آقای خالدیان یک هفته است با زن و بچه‌اش رفتن مسافرت خارجه. برادرزاده‌اش اومده که مثلاً مواظب خونه باشه، با دوستاش خونه رو کردن کاخ جشنواره... هر شب دارن پارتی می‌گیرن. هیشکی نمی‌تونه بیاد... شما باید از قبل هماهنگ می‌کردی.

آشنا: ماشاالله به این استعداد... آقای ساکت چی؟ ایشون نمی‌تونه بیاد؟

خانم ساکت: ما که مستأجریم، حق دخالت توی امور ساختمون نداریم. صاحبخونه باید بیاد.

آشنا (عصبانی): پس لطفاً دیگه اینقدر توی زندگی بقیه سرک نکشید... خداحافظ.

آشنا زنگ واحد دیگری را می‌زند. گوشی برداشته می‌شود و صدای تند موسیقی به گوش می‌رسد. پسر جوان صحبت می‌کند.

پسر جوان: چقدر دیر کردی جیگر؟ زود بیا بالا، فازمون سنگین شده...

پسر جوان درِ ورودی مجتمع را با آیفون باز می‌کند و گوشی را می‌گذارد. آشنا با تعجب نگاهی به طبقه بالا می‌اندازد. از پنجره یکی از اتاق‌ها، نورهای رنگارنگی دیده می‌شود که به سرعت خاموش و روشن می‌شوند. صدای خانم ساکت دوباره از آیفون به گوش می‌رسد.

خانم ساکت: نگفتم؟ این برادرزاده آقای خالدیان بود. امشب جشن تولد دارن...

آشنا: شما تا واسه ما داستان درست نکنی ول نمی‌کنی انگار؟

خانم ساکت: آخه من موندم یه خانوم تنها و بی‌آزار چه کار کرده که شما دارید براش جلسه می‌گذارید؟

آشنا: عجب اشتباهی کردم با شما حرف زدم...

خانم ساکت: کار زشتی کرده؟ مورد منکراتی داشته؟

آشنا (با عصبانیت): وای خدای من... نه خیر. اصلاً این چیزا نیست... ایشون زندگی ما رو به هم ریخته... توی ساختمون سگ آورده... منبع میکروب و نجاست آورده. آلودگی صوتی ایجاد کرده. ممکنه بچه‌ها مریض بشن. شپش بگیرن. اگه خدای نکرده سه قلوهای شما طوری‌شون بشه، چه کار می‌کنید؟

خانم ساکت: اِ وا خدا نکنه... زبونتو گاز بگیر آقای آشنا.

آشنا: خانوم من بارداره... دیروز تو راه‌پله‌ها چنان سگه پرید جلوش و واق واق کرد، کم مونده بود سکته کنه. حالا خوبه به خیر گذشت. اینطوری که نمیشه زندگی کرد. آپارتمان که جای جک و جونور نیست... اونم سگ!

صدایی از پشت سر، آقای آشنا را غافلگیر می‌کند.

خانم دلدار: چرا به خودم نگفتید؟

آقای آشنا با تعجب برمی‌گردد و خانم دلدار را می‌بیند که با قیافه عصبانی و حق به جانب پشت سرِ او ایستاده است.

آشنا: بله؟

خانم دلدار: صداتون خیلی بلند بود. من از سرِ کوچه که می‌اومدم حرفاتونو شنیدم.

آشنا (با شرمندگی): چه زود برگشتید...

خانم دلدار: من به خاطر اتفاق دیروز از خانوم شما عذرخواهی کردم. اون حیوون امانت یکی از دوستام بود. امروز بردم تحویلش دادم، خیالتون راحت. فقط از این به بعد اگه چیزی از طرف من ناراحت‌تون کرد، لطفاً قبل از اینکه اعلام عمومی کنین به خودم بگین... شاید بتونم توضیح بدم.

آشنا: باشه... چشم.

خانم دلدار از کنار آقای آشنا می‌گذرد و وارد ساختمان می‌شود. آقای آشنا از روی ناراحتی و شرمندگی سرش را پائین می‌اندازد و سکوت می‌کند.

خانم دلدار: خدانگهدار...

خانم ساکت (از پشت آیفون): به سلامت...