من دوشنبهها را خیلی دوست دارم. این علاقه فقط به این دلیل نیست که در یکی از دوشنبههای دهه شصت به دنیا آمدهام یا اعداد زوج را بیشتر از فرد دوست دارم یا حتی به خاطر اینکه فرزند دوم خانواده هستم؛ بلکه بیشتر به این دلیل است که اولین شعر زندگیام را در روز دوشنبه نوشتم. شعری به نام " آبشار". کلاس سوم ابتدایی بودم. اینکه چرا یکهو و یک دفعه به ادبیات و شعر علاقمند شدم را درست یادم نیست اما فکر کنم اولین جرقه ذهنی من برمیگردد به یک آلبوم عکس قدیمی. آلبوم بزرگ و فرسودهای داشتیم با جلدی به رنگ سبز تیره. مادرم اندک عکسهای خانوادگی که از دست من و برادر بزرگترم جان سالم به در برده بود را از آن بیرون کشیده و به مکان نامعلومی انتقال داده بود. از همان روز آلبوم خالی و بلااستفاده، یکی از گنجهای پنهان من شده بود. همیشه به چیزهای دور ریختنی علاقمند بودم و دوست داشتم با آنها چیز جدیدی خلق کنم. عادتی که حالا به صورت ژنتیکی به پسرم منتقل شده است.
آن روز دور از چشم خواهر و برادرانم آلبوم را برداشتم و به گوشهای مخفی از خانه خزیدم. اولین کاری که کردم این بود که ورقههای شفاف و نازک نایلونی را از بین صفحات بزرگ آلبوم جدا کردم و دور انداختم. حالا صفحههایی بزرگ، سفید و براق روبرویم بود که هر کدام ضخامتی به اندازه ده صفحه دفتر مشقم داشتند. نوشتن روی چنین تحفهای به شدت هیجانانگیز و رازآلود بود. شاید به همین دلیل بود که فکر کردم در این آلبوم نباید یک چیز عادی و روزمره نوشت. باید روی صفحه سفید دوستداشتنیاش چیز ویژهای مینوشتم. چیزی که مال خودم باشد نه از روی کتابهای فارسی و علوم و نه از روی دفتر مشق ریاضی. برای اینکه ذوقمرگیام را تکمیل کنم، خودکار آبی پدرم را به طرز ماهرانهای کِش رفتم تا همزمان طعم اولین تجربه نوشتن با خودکار را هم بچشم.
خبری از وزن و قافیه و عَروض شعری نبود. تمرین و چرکنویسی هم در کار نبود. به قول سهراب سپهری " حمله واژه به فک شاعر" تنها اتفاقی بود که رخ میداد و فرصتی برای اشتباه وجود نداشت. نمیدانم ایده آبشار از کجا به ذهنم خطور کرد اما حدس میزنم به برنامه تلویزیونی که شب گذشته دیده بودم ارتباط داشت. برنامه دیدنیها با اجرای آقای جلال مقامی که موضوعش آبشار نیاگارا بود. حالا دیگر مطمئنم اولین شعر زندگیام را در روز دوشنبه سرودم چون برنامه دیدنیها، یکشنبه شبها پخش میشد.
بر خلاف مرام شعرای بزرگ و نامدار، برای زایش آن اثر جذاب ادبی فشار چندانی به روح و جسم من وارد نشد. اصلاً سخت نبود. هر چه که در توصیف آن آبشار رویایی به ذهنم میرسید، مینوشتم. زمان زیادی طول نکشید که احساس کردم به اندازه کافی، هنر تراوش کردهام و از طرفی بخاطر درشتنویسی صفحه اول آلبوم بزرگوارم پُر شده بود.
متأسفانه در حال حاضر هیچ رونوشتی از آن شاهکار تاریخی به یادگار نمانده است. فقط میدانم که حداقل شش یا هفت بیت بود و خودم از نتیجه کار به شدت راضی و خشنود بودم. در عرض چند دقیقه واژههای وزین شعر با چنان سرعتی به فک شاعر نگون بخت حمله کرده بودند که نیش نامبرده چند ساعتی باز بود.
حالا نوبت این بود که اثر هنری تازه متولد شده را به جماعت هنردوستانِ چشم انتظار ارائه کنم. اولین نفری که این افتخار نصیبش شد، برادر بزرگترم بود. وقتی گفتم میخواهم شعرم را برایت بخوانم با تعجب سرش را بلند کرد و نگاه معناداری به سر تا پایم انداخت. در نگاه سنگینش، عبارتِ چه غلطا !!! موج میزد. بدون اینکه خودم را ببازم، روبرویش نشستم. آلبوم قدیمی را باز کردم و با فورانی از احساسات شاعرانه مشغول قرائت شدم. هنوز شعر را به پایان نرسانده بودم که برادر بزرگم با یک تغافل خودخواسته، فریاد اعتراض سر داد که چرا آلبوم خانوادگی را کثیف و خط خطی کردی؟ هر چه توضیح میدادم خودش را به خواب زده بود. کم مانده بود آلبوم محترم را از دستم بیرون بکشد اما من با یک حرکت چرخشی و لگدی چکشی که به تازگی از فیلم بروسلی یاد گرفته بودم، او را داخل کمد دیواری پرتاب کردم و آلبوم عزیز را از معرکه نجات دادم. متأسفانه سر و صدا بالا گرفت و مادرم متوجه دعوای ما شد. در خانواده خوشبخت ما همیشه یک سرِ دعوا من بودم. اینکه خواهر کوچکترم خودش را دوقلوی من خطاب کند یا برادر بزرگترم بگوید تو هنوز یک بچهای، فرقی نمیکرد. همیشه بهانهای برای اینکه روح لطیف یا ذوق هنری من آزرده شود، فراهم بود و گهگاه به درگیری فیزیکی یا حتی نزاع دستهجمعی منجر میشد. معمولاً قشقرش را من به پا میکردم و طبیعتاً بزرگترها حتی قبل از اینکه سر از اصل ماجرا در بیاورند، به صورت خودکار انگشت اتهام را به سمت من نشانه میگرفتند. حتی گاهی پیش میآمد که موقع دعوا، مادر که دستش توی آشپزخانه بند بود از همانجا اسم مرا صدا میزد که کوتاه بیا و دست از دعوا بکش. انگار مطمئن بود که به هر حال پای من در میان است و البته غالب اوقات حق با او بود.
آن روز در دعوای آلبوم بدون توجه به هشدارهای مادر، از دست برادرم فرار کردم و آلبوم نازنین را در جای امنی پنهان کردم. تا چند روز از ترس اینکه مخفیگاهم لو برود جرأت اینکه سراغ آلبوم بروم را نداشتم. تا اینکه یک روز جمعه که پدرم در خانه بود و برادر بزرگم با زنبیل قرمز برای خرید نان لواش به بیرون رفته بود، فرصت را غنیمت شمردم و آلبوم را از مخفیگاه بیرون آوردم. پدر و مادرم در حال گپ و گفت درباره موضوعات مختلف و پراکنده بودند. اینکه پسر فلانی از جبهه برگشته اما یک پایش قطع شده، کوپن قند و شکر هنوز اعلام نشده، فلان همسایه برای بار چهارم بچهدار شده و...
وسط اتاق نشستم و آلبوم را باز کردم. مقدمهای درباره طبع شاعرانهای که به تازگی در من حلول کرده بود و اینکه همگی باید قدرش را بدانیم برایشان گفتم و بیدرنگ خوانش شاهکارم را آغاز کردم. مادرم با دیدن آلبوم قدیمی اخمهایش توی هم رفت. انگار فوراً به یاد دعوای چند روز پیش من برادرم افتاد. احتمالاً هنوز هم به اشتباه فکر میکرد افتادن برادرم توی کمد دیواری، شکسته شدن جعبه چرخ خیاطی و خراشیده شدن آرنج دست راست برادرم تقصیر من بود. خوشبختانه پدرم از ماجرا خبر نداشت و با لبخند ملیحی شعرم را تا انتها گوش داد. وقتی شعرم تمام شد، انگار سوالی ذهنش را درگیر کرده باشد، قیافهاش را درهم کشید و از مادرم پرسید: چقدر دیگه قند و شکر داریم؟ مادرم جواب داد: دیگه آخراشه، باید بگیری. من وسط حرفشان پریدم و پرسیدم: شعرم چطور بود؟ مادرم دوباره اخم کرد اما پدرم لبخند کوتاهی تحویلم داد و به گفتن جمله "خوب بود." اکتفا کرد. بعد هم گفتگویش را با مادرم ادامه داد.
خیلی سرخورده شدم. انتظار هیجان و ذوقزدگی زیادی را از طرف پدر داشتم اما از طرفی خوب میدانستم پدرم آدمی نیست که به این سادگی از هنرنمایی من بگذرد. بر خلاف خیلیها که فقط حرف میزنند، پدرم واقعاً مرد عمل است. اگر قرار بود من را تشویق کند مسلماً با قربان صدقه رفتن این کار را نمیکرد. چند روزی انتظار کشیدم و دم نزدم. منتظر یک پاداش خوب و چشمگیر بودم. بالأخره یک روز عصر، معجزه اتفاق افتاد. پدرم با یک جلد کتاب گلستان سعدی به خانه آمد. از در که وارد شد من و خواهرم به استقبالش رفتیم. کتاب را به طرف من گرفت و گفت: بفرما، بخون تا شعر نوشتن را یاد بگیری. احساس کردم جایزه نوبل ادبی را به من دادهاند. فکر میکردم از بقیه بچهها و حتی از همه دوستان و همکلاسیهایم مهمتر و ارزشمندتر شدهام. هنوز جایزه نوبل را باز نکرده بودم که صدای اعتراض خواهرم بلند شد. او هم کتاب میخواست. برادر بزرگترم هم با نگاهش حرف او را تأئید میکرد. احتمالاً آن موقع هنوز رسم نبود برای هر بچهای یک گلستان سعدی جداگانه بخرند. پدرم با صدای بلند و رسا اعلام کرد این کتاب متعلق به عموم اعضای خانواده است و استفاده شخصی یا اختصاصی از آن به هر طریقی ممنوع است.
من یخ کردم. من اولین و تنها شاعر خانواده بودم. دوست نداشتم جایزهام را با کسی شریک شوم. هنوز مبهوت اخطار پدر بودم که خواهرم کتاب را از دستم قاپید و همراه برادر بزرگترم مشغول ورق زدن و مطالعه آن شدند. نیم ساعت بعد جایزه نوبل گوشهای از اتاق افتاده بود و کسی به آن نگاه هم نمیکرد اما من دیگر دوستش نداشتم چون دیگر فقط مال من نبود.
پینوشت1: برادر کوچکترم در اکثر صحنههای این خاطره حضور داشت اما چون آن موقع هنوز درک چندانی از ماجراهای اطرافش نداشت و دیالوگ موثری نمیگفت، بیشتر نقش سیاهی لشگر را بازی میکرد.
پینوشت2: بعدها کسی که بیشترین بهره را از کتاب گلستان سعدی برد و اکثر شعرها را خواند و یاد گرفت، همان برادر کوچکترم بود.
😍👏🏽