یکی از دلایلی که شاید خیلیها از فیلمهای هندی خوششان نمیآید این است که در بیشتر آنها همه چیز به شدت مبالغهآمیز و غیرعادی است. در این دسته از فیلمها، فاصله بین ضعف و قدرت، مرگ و زندگی، خوشبختی و بدبختی، فقر و ثروت و عشق و نفرت به باریکی یک تار مو است. این موضوع اخیراً در بین تولیدکنندگان محتوای ویدئویی در شبکههای اجتماعی و حتی در میان سینماگران ایرانی دستمایه طنز و تا حدی لودگی شده است. مثلاً به یاد بیاورید سکانسی از فیلم خوب، بد، جلف ساخته پیمان قاسمخانی را که در آن حمید فرخنژاد در نقش یک افسر پلیس در حال تعقیب یک قاچاقچی مواد مخدر وارد سفارت هند میشود و با مأموران سفارت درگیری فیزیکی پیدا میکند. امکان ندارد آن صحنههای غلوآمیز را تماشا کنید و از خنده رودهبر نشوید.
چندین سال پیش یعنی در دوران کودکی من، اتفاقی رخ داد که باعث شد درک بیشتری از فیلمهای هندی پیدا کنم و به این نتیجه برسم هندیها واقعاً حق دارند اینطوری فیلم بسازند.
کلاس دوم ابتدایی بودم. یکی از سالهای دهه شصت بود. آن زمان در خانواده ما اگر شاگرد اول نمیشدی حتماً از یک اختلال حاد ژنتیکی رنج میبردی. اوضاع درس و مشقم رو به راه بود تا جایی که معلممان من را مأمور پیگیری درس و مشق و رفع اشکال چند تا از بچه تنبلها و درسنخوانهای کلاس کرده بود. بچه تنبلها دو دسته بودند، دسته اول، دوست داشتن درس بخوانند اما شرایط زندگیشان چنان به همریخته و نامنظم بود که مجالی برای درس و مشق نداشتند. دسته دوم، بچه پرروهایی بودند که اوضاعشان رو به راه بود اما حوصله درس و مشق و این سوسولبازیها را نداشتند. من با دسته اول مشکلی نداشتم. بچههای حرف گوشکنی بودند و من با جان و دل برایشان وقت میگذاشتم. اما از دسته دوم اصلاً خوشم نمیآمد. آنها هم از من دل خوشی نداشتند. چیزی نگذشت که بالأخره مذاکراتم با دو نفر از بچه پرروها به نتیجه رسید و با هم به یک توافق برد، برد رسیدیم. قرار شد مشقهایشان را من و یکی دیگر از بچههای زرنگ کلاس بنویسیم و در عوض زنگهای تفریح برایمان خوراکی بخرند و زنگ آخر هم ما را با دوچرخه تا دم در خانه برسانند.
همه چیز بر وفق مراد میگذشت تا اینکه یک روز پائیزی، اواسط آبان ماه، دانشآموز جدیدی به جمع کلاس ما اضافه شد. پسری لاغر، سیاه سوخته، کم حرف، عینکی و خجالتی به نام علی خلیلی. هیچکس از او خوشش نمیآمد و او هم دنبال دوست شدن با کسی نبود. یکی دو روز بعد متوجه شدم که علی، پسر یکی از همسایههای جدید ما هم هست که به تازگی به محله ما آمدهاند.
آن روزها همسایه چیزی فراتر از خانه دیوار به دیوار بود. همسایهها مثل فامیل نسبی یا خواهر و برادر خونی با همدیگر برخورد میکردند و خیلی هوای همدیگر را داشتند. چیزی نگذشت که مادرم با مادر علی دوست شد. مادر علی هم قصه زندگیاش را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد. وقتی مادرم ماجرای زندگی آنها را برایمان تعریف کرد، دهانمان از تعجب باز مانده بود. قصه عجیبی بود. درست شبیه فیلمهای هندی.
مادر علی یک زن هندیتبار و هندو مسلک بود و اسم واقعیاش آکریتا بود. چند سال پیش به خاطر ازدواج با پدر علی، مسلمان شده بود و اسمش را به فاطمه تغییر داده بود. حالا به خوبی فارسی حرف میزد و حسابی با فرهنگ و رسومات ایرانیها آشنا شده بود. اما ماجرا به همین سادگی نبود.
چند سال پیش وقتی آکریتا یک دانشجوی جوان در دانشگاه کلکته بود، عاشق یکی از همکلاسیهایش میشود. همکلاسی او یک جوان خوش قد و بالای ایرانی به نام ناصر خلیلی بود. عشق ناصر خواب و خوراک را از آکریتا ربوده بود. اما ناصر که از یک خانواده مذهبی بود به هیچ عنوان روی خوش به او نشان نمیداد و به خاطر تفاوت در فرهنگ و مذهب از او فاصله میگرفت. بیمحلی ناصر، عشق آکریتا را روز به روز شعلهورتر میکرد. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه یک روز آکریتا نامهای برای ناصر نوشت و از طریق یکی از دوستانش به دست او رساند.
آکریتا توی نامه نوشته بود به خاطر عشق نافرجامش تصمیم به خودکشی گرفته و امیدوار است پس از مرگ در قالب زن دیگری ظاهر شود که مورد پسند ناصر واقع شده و بتواند تا آخر عمر با او زندگی کند. ناصر سراسیمه همه جا را برای پیدا کردن آکریتا جستجو میکند و به طور معجزهآسایی او را در کنار رودخانهای در نزدیکی دانشگاه پیدا میکند. پیکر نیمهجان آکریتا روی زمین افتاده بود و قوطی خالی یک قرص قوی هم در یکی از دستانش بود.
ناصر به خاطر غیرت و جوانمردیاش، آکریتا را به بیمارستان رسانده و جان او را نجات میدهد. بعد از اینکه آکریتا به هوش میآید و متوجه میشود که ناصر منجی او بوده، عشق و علاقهاش نسبت به او به اوج میرسد. او در همان بیمارستان از ناصر خواهش میکند یا با او ازدواج کند یا اجازه بدهد او بمیرد. ناصر در میان این دو راهی بالأخره تسلیم میشود و ازدواج با آکریتا را با دو شرط قبول میکند؛ اول اینکه آکریتا باید مسلمان شود و دوم اینکه برای زندگی بایستی همراه او به ایران برود. ناگفته پیدا است که آکریتا هر دو شرط را روی چشمش میگذارد. چند روز بعد ناصر، همسر آیندهاش را به مسجد شیعیان برده و طی مراسمی او را مسلمان میکند. حالا نوبت به مراسم خواستگاری است که رسم بسیار مهمی در هندوستان به شمار میرود و در واقع نشانه اصالت یک خانواده هندی است.
ناصر رسماً به خواستگاری میرود اما خانواده آکریتا بسیار بد با او رفتار کرده و برادران آکریتا با کتککاری، ناصر را از خانه به بیرون پرت میکنند. بهانه آنها این بوده که ازدواج یک هندو با غیرهندو، توهین به شرافت و اصالت خانوادگی است. چند هفته خبری از آکریتا نمیشود و ناصر از او بیاطلاع میماند. یک روز دختر یکی از همسایگان آکریتا برای ناصر خبر میآورد که برادران آکریتا به خاطر اصرار و لجاجت او برای ازدواج و اینکه فهمیدهاند به تازگی مسلمان شده، تصمیم گرفتهاند خواهرشان را بکشند تا شرافت از دست رفته خانواده را دوباره احیا کنند. آنها آکریتا را سوار ماشین کرده و به طرف یک محله متروکه در بیابانهای اطراف شهر بردهاند. ناصر با شنیدن این ماجرا، ماشین یکی از دوستانش را قرض گرفته و همراه دختر همسایه خودش را به محله متروکه میرساند.
در محله متروکه پرنده نمیپرید و خبری از کسی نبود. ناصر و دختر همسایه کمی در آنجا جستجو کرده و با فریاد آکریتا را صدا میزنند. بعد از چند دقیقه صدای ناله ضعیفی میشنوند. در آن نزدیکی چاه عمیقی پیدا میکنند که صدا از داخل آن بیرون میآمد. آنها متوجه میشوند که برادران آکریتا او را داخل چاه انداختهاند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرند.
ناصر و دختر همسایه به هر ترتیبی که بود، آکریتا را از چاه بیرون کشیده و برای بار دوم جان او را نجات میدهند. این اتفاق باعث میشود که ناصر در ازدواج با آکریتا مصممتر شود. از طرفی، خانواده آکریتا طبق سنت کهن خانوادگی لکه ننگ را از خانواده پاک کرده و به خیال خود از شر دختر یاغیشان راحت شده بودند. به همین دلیل ناصر و آکریتا دور از چشم خانواده هندی، همان موقع با یکدیگر ازدواج کرده و برای اینکه خبر زنده بودن آکریتا به خانوادهاش نرسد فوراً به ایران مسافرت کردند.
حالا خودتان را بگذارید به جای پدر و مادر ناصر که با هزار امید و آرزو پسر دسته گلشان را برای تحصیل و کسب مدارج عالی به هندوستان فرستاده بودند اما حالا درسش را که نیمه کاره رها کرده بود هیچ، دست یک دخترک هندیتبار را هم گرفته و به عنوان سوغاتی با خودش به ایران آورده بود و با وقاحت تمام گفته بود ایشان همسر من است.
ناصر هم از طرف خانواده خودش طرد میشود. زن و شوهر جوان از آنجا رانده و از اینجا مانده میشوند اما با هر سختی که بود، بدون هیچ پشت و پناهی، زندگی مشترکشان را از صفر شروع میکنند. خدای بزرگ توجه ویژهای به آنها میکند. ناصر شغل نان و آبداری پیدا میکند و در عرض چند سال از فرش به عرش میرسد. چنان برکت و ثروتی به زندگی آنها سرازیر میشود که همه اطرافیان انگشت حیرت به دهان میگزند. بعد از چند سال علی به دنیا میآید. تک فرزند یک خانواده ثروتمند بودن حس عجیبی بود که من هیچوقت تجربهاش نکردم.
آن اوایل من هم مثل بقیه همکلاسیها اصلاً از علی خلیلی خوشم نمیآمد اما وقتی داستان زندگی پر فراز و نشیب پدر و مادرش و آن عشق افلاطونیشان را از زبان مادرم شنیدم، پیشنهاد معلم برای درس دادن و کمک کردن به او را با کمال میل پذیرفتم. اولین بار زنگ تفریح کمی با او حرف زدم و برای کمک درسی به او اعلام آمادگی کردم. علی تمایل چندانی نشان نداد. ولی من سمجتر از این حرفها بودم و بالأخره رضایتش را جلب کردم. همان روز کمی با او ریاضی کار کردم و آخر سر هم چند تا سوال برایش طرح کردم تا حل کند. از من پرسید که جواب این سوالها را باید فردا به کلاس بیاورم؟ من با زرنگی گفتم که غروب خودم میآیم درِ خانهتان و جوابش را میگیرم. کمی جا خورد. انتظار چنین پیشنهادی را نداشت اما به هر حال قبول کرد.
از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، دوست داشتم مادر علی را از نزدیک ببینم. میخواستم ببینم یک زن عاشقپیشه هندی چه شکلی است؟ فکر میکردم یک زن هندی باید لباس بلند و رنگارنگ پوشیده باشد. یک خال سرخ روی پیشانی و بین دو ابرو داشته باشد. گردنبند پارچهای گل گلی دور گردنش باشد و یک حلقه کوچک طلایی رنگ از یکی از پرههای بینیاش رد کرده باشد. بعد هم دو دستش را دور ستون خانه حلقه کند و با صدایی به شدت نازک، ترانه عاشقانه ویجینتیمالا و راجکاپور بخواند.
آن روز غروب با عجله از خانه بیرون زدم و به طرف خانه علی راه افتادم. خانهشان فقط دو تا خانه با ما فاصله داشت. با کنجکاوی زنگ زدم. چند لحظه بعد زنی چاق و سیاه سوخته در را باز کرد. از روی مهربانی لبخندی زد و با لهجه غریبی گفت: بفرمایید؟ یک لحظه پیش خودم فکر کردم شاید خانه را اشتباه آمدهام. با لکنت جواب دادم: سلام... من با علی کار دارم. علی خلیلی. گفت: سلام... شما همکلاس علی هستی. برای ریاضی آمدهای؟ مودبانه جواب دادم: بله، میشه بگید بیاد دم در؟ در را کامل باز کرد و گفت: بیا تو... علی منتظرته. انتظار چنین دعوتی را نداشتم ولی با کلی خجالت و کمی خوشحالی داخل رفتم. خانهای بزرگ و پرزرق برق داشتند اما اصلاً شبیه خانههایی که در فیلمهای هندی دیده بودم نبود. خانم خلیلی هم اصلاً شبیه دختران عاشقپیشه هندی نبود. بیشتر شبیه خدمتکاران مهاراجه بود. چهرهای شکسته اما مهربان داشت، لباسی بلند و ساده پوشیده بود اما چیزی که خیلی توی ذوق میزد، شکم بزرگ و برآمدهاش بود. آنقدر شکمش بزرگ بود که موقع راه رفتن، بالا تنهاش به چپ و راست خم میشد. بعداً که برای مادرم تعریف کردم گفت خانم خلیلی دوقلو باردار است اما آن روز با عقل بچگانه خودم فکر کردم لابد خیلی غذا خورده که به این روز افتاده است. علی توی اتاق خودش روی صندلی و پشت میز تحریرش نشسته بود. با دیدن من از جایش بلند شد و با بیمیلی سلام کرد.
من وارد اتاقش شدم و از دیدن آن همه اسباببازی رنگارنگ و ریز و درشت دهانم باز ماند. پرسیدم: سوالها رو حل کردی؟ گفت: فقط یکیشو حل کردم. بقیهاش سخت بود. نگاه کردم. همان یکی را همان اشتباه حل کرده بود. به اسباببازیها اشاره کردم و پرسیدم: اینا همش مال توئه؟ قبل از اینکه علی جوابم را بدهد. مادرش با دو تا بشقاب میوه و دو تا لیوان شربت وارد اتاق شد و گفت: درستون را بخونید، بعد میتونید با همهشون بازی کنید.
من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم اول به خاطر میوه و شربت که آن موقع واقعاً یک جور پذیرایی لاکچری بود آن هم برای یک پسربچه هشت ساله و دوم از ذوق اسباببازیهای علی. دفترش را گرفتم و روی زمین گذاشتم. علی هم کنارم نشست. بلافاصله مشغول توضیح مسائل ریاضی شدم اما هر چه من بیشتر توضیح میدادم علی چیزی متوجه نمیشد. انگار در دنیای دیگری سیر میکرد. با خودم فکر کردم تا شب هم این بشر هیچی نمیفهمد. من هم باید زودتر به خانهمان برمیگشتم. فکری به سرم زد. جواب مسائل را یکی یکی به علی گفتم و او توی دفترش نوشت. بعد از اینکه همه جوابها را گفتم. گل از گل علی شکفت. انگار میخواست بگوید کاش از اول همین کار را میکردیم. پرسیدم: حالا بریم بازی؟ چشمانش برقی زد و با خوشحالی گفت: بریم.
ما چهار تا خواهر و برادر قد و نیمقد بودیم و تمام اسباببازیمان خلاصه میشد به یک کیسه پر از لگو یا به قول مادرم آجر پلاستیکی. آن روزها اسباببازیهایی مثل ماشین برقی، بیسیم پلیس، میکروفون و بلندگو، دوربین شکاری، هفتتیر و کلت فلزی، ربات سخنگو واقعاً فوق تصور من بود. تا چندین سال بعد هم من چنین اسباببازیهایی را به چشم خودم ندیدم چه برسد به اینکه بازی کردن با آنها را تجربه کنم.
کمی که با اسباببازیهای علی بازی کردیم. مادرش وارد اتاق شد و از علی در مورد درسش پرسید. علی دفترش را به او نشان داد. مادر علی وقتی جواب سوالها را با دستخط پسرش دید. لبخند رضایتی به من زد و گفت: پس چرا میوه و شربت نخوردی؟ آنقدر غرق در بازی شده بودم که میوه و شربتم را فراموش کرده بودم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. حدود یک ساعت گذشته بود و من به مادرم قول داده بودم نیم ساعته برگردم. هول هولکی میوه و شربتم را خوردم و بعد از خداحافظی از خانه علی بیرون آمدم.
به خانه که رسیدم، مادرم حسابی نگران شده بود اما زیاد دعوایم نکرد. وقتی برای خواهر و برادرانم تعریف کردم که امروز با چه اسباببازیهایی بازی کردم از تعجب خشکشان زده بود و مات و مبهوت نگاهم میکردند. انگار خیلی دلشان میخواست جای من باشند.
علی خلیلی اصلاً بچه درسخوانی نبود. حوصله یادگیری هم نداشت به همین دلیل، من همه مشقهایش را با کمال میل مینوشتم و یک روز در میان به بهانه رفع اشکال ولی با هدف بازی به خانه آنها میرفتم. این میان، هم علی خیلی راضی بود هم من و هم خانم خلیلی. تا قبل از شروع امتحانات همه چیز عالی پیش میرفت اما وقتی امتحانات ثلث اول برگزار شد و علی از تمام درسها نمرههای کهکشانی گرفت، چنان کتکی از مادرش خورد که همه چیز را لو داد و دستمان رو شد. خانم خلیلی به مادرم گِله کرد و ورود من به خانهشان ممنوع و قدغن شد اما دوستی من با علی خلیلی همیشگی و پایدار ماند.
چند ماه بعد خانم خلیلی دو تا دختر دوقلو خیلی زیبا به دنیا آورد. تا چند ماه، مادرم به همراه چند نفر دیگر از زنهای همسایه به او سرمیزدند و او را در بچهداری و خانهداری کمک میکردند. علی خلیلی هم امتحانات ثلث سوم را ناپلئونی قبول شد. از این به بعد دوستی من و علی همچنان ادامه داشت اما رفاقتمان فقط محدود به مدرسه و محله بود.
چند سال بعد وقتی وارد کلاس اول راهنمایی شدیم، اتفاق ناگواری برای علی و خانوادهاش رخ داد که ماجرای زندگی آنها را بیشتر به فیلمهای هندی نزدیک کرد. متأسفانه پدر علی در یک سانحه رانندگی کشته شد. مادر علی ماند و سه تا بچه، تک و تنها بدون هیچ پشت و پناهی. خانواده پدری آقای خلیلی که سالها بود آنها را طرد کرده بودند. حالا که پسرشان را هم از دست داده بودند عروسشان را مقصر میدانستند و به خونش تشنه بودند. خانواده خانم خلیلی هم که در هندوستان چندین سال بود فکر میکردند دختر یاغیشان را کشتهاند. خانم خلیلی که به واقع در دنیای به این بزرگی، تنها و بییاور مانده بود تصمیم عجیبی گرفت. او خانه و ماشین و تمام زندگی را فروخت و همراه بچههایش به زادگاهش در هندوستان برگشت. یعنی جایی که کسی منتظرشان نبود. حالا با خودتان فکر کنید خانوادهاش با دیدن او چه حالی پیدا میکنند؟ اصلاً او و بچههایش را تحویل میگیرند؟ آنها را در میان خود میپذیرند؟ این سوالاتی بود که آن موقع برای همه ما مطرح بود و هیچوقت پاسخش را پیدا نکردیم. متأسفانه آن موقع نه گوشی تلفن همراه وجود داشت نه ایمیل و نه شبکه اجتماعی که من و علی بتوانیم از احوال همدیگر باخبر شویم. حتی ما تلفن هم نداشتیم. علی هم اهل نامهنگاری نبود وگرنه آدرس ما را به خوبی بلد بود.
همه این سالها گذشت و علی خلیلی و آن داستان زندگی خودش و پدر و مادرش مثل یک فیلم پر اشک و سوز هندی در ذهن من نقش بست. حتماً الان برای خودش کسی شده و صاحب زن و بچه است. ای کاش دوباره میدیدمش.