سالها پیش، وقتی هنوز یک بچه محصل دبیرستانی بودم، درسی به نام بینش اسلامی داشتیم. دبیر ما یک حاج آقای خوش چهره و خوش اخلاق با عمامه مشکی بود. انصافاً درسی مثل بینش اسلامی که بچه دبیرستانی‌ها دل خوشی از آن نداشتند را طوری تدریس می‌کرد که همه لذت می‌بردند. حاج آقا هر جلسه، قصه‌ای جذاب و شنیدنی تعریف می‌کرد و از دل آن قصه نتیجه اخلاقی یا مذهبی مورد نظرش را بیرون می‌کشید، طوری که به دلها می‌نشست و در یادها می‌ماند.

بجز چهره نورانی، لباس مرتب و بوی عطر همیشگی، حاج آقا ویژگی منحصر به فرد دیگری داشت که به شدت بر محبوبیتش در بین بچه‌ها افزوده بود. حاج آقا حافظه بلند مدت نداشت یا حداقل تظاهر می‌کرد که ندارد. یعنی هر اتفاقی در کلاس می‌افتاد، هر حرفی زده می‌شد یا هر جُرم و جنایتی که جلوی چشمش به وقوع می‌پیوست نهایتاً تا نیم ساعت در ذهنش دوام داشت و تا جلسه دیگر خود به خود به دست فراموش سپرده می‌شد. این موضوع را بارها با بچه‌های کلاس آزمایش کرده بودیم و به قطعیت صد درصدی رسیده بودیم. بعدها فیلم بی‌نظیری دیدم با عنوان MEMENTO که همین‌جا توصیه می‌کنم اگر آب دست‌تان است، آن را سر بکشید و همین حالا این فیلم را ببینید. انگار واقعاً نقش اول این فیلم را از روی شخصیت حاج آقای ما الهام گرفته بودند. خلاصه به دلیل شباهتی که حافظه حاج آقای ما با حافظه ماهی گُلی داشت بچه‌های کلاس به او لقب حاجی گُلی داده بودند.

حاج آقا هیچ سابقه‌ای از بچه‌های کلاس در ذهنش نداشت. اینکه کدام دانش‌آموز شر و شلوغ است یا کدامیک از بچه‌ها مثبت و حرف گوش‌کن، چیزی نبود که توی مغز حاجی گُلی جا بگیرد. شاید هم این یک شگرد آموزشی بود تا باعث جذب حداکثری بچه‌ها بشود و واقعاً موفق هم شده بود چون بدون اینکه حضور غیاب کند همه بچه‌ها همیشه سر کلاس حاضر بودند و کلاس حاجی گُلی بیشتر برایشان زنگ تفریح بود تا کلاس درس. برنامه تدریس حاج آقا اینطوری بود که در نیم ساعت اول کلاس، قصه‌های اخلاقی یا روایت‌های مذهبی تعریف می‌کرد. نیم ساعت دوم را هم صرف توضیح و تفسیر مباحث درسی کتاب بینش اسلامی می‌کرد و هوشمندانه سعی می‌کرد مباحث کتاب را به قصه‌هایی که تعریف کرده بود، ارتباط دهد. نیم ساعت آخر کلاس را هم به پرسش و پاسخ در خصوص مسائل شرعی بچه‌ها اختصاص می‌داد و اسم آن را گذاشته بود، زنگ شرعیات.  

برای ما بچه‌ها زنگ شرعیات اوج هیجان بود. چون حاج آقا معتقد بود، هیچ حیایی در دین نیست. هر وقت حاج آقا اعلام می‌کرد حالا نوبت سوالات شرعی است. بچه‌های کلاس با شیطنت تمام هر چیزی دلشان می‌خواست می‌پرسیدند و هر حرفی که جای دیگر رویشان نمی‌شد مطرح کنند، به اسم سوالات شرعی به زبان می‌آوردند. آن اوایل، سوالات شرعی از مبطلات نماز و روزه و موجبات غسل و تیمم شروع می‌شد و به روش‌های ارتباط با نامحرم و شیوه‌های ازدواج موقت و مجدد ختم می‌شد اما بعد از اینکه بچه‌ها متوجه ضعف حافظه حاج آقا شدند، زنگ شرعیات رنگ و بوی کاملاً جدیدی به خود گرفت.

لازم است اول سه نفر از بچه‌ها که نقش بسزایی در مفرح شدن زنگ شرعیات داشتند را معرفی کنم. نفر اول پژمان بود. پژمان درسخوان و شاگرد اول یا به قول دوستان، بچه خرخون کلاس بود. او بچه‌ای بسیار مثبت، مودب و تمیز بود اما زنگ شرعیات آنقدر جذابیت داشت که او هم به شیطنت افتاده بود و همیشه زنگ شرعیات با سوال شرعی پژمان شروع می‌شد. آن هم یک سوال همیشگی و تکراری. جالب اینجا بود که حاج آقا هر جلسه همان سوال تکراری را با حوصله جواب می‌داد.

نفر دوم، امید بود. امید درست در نقطه مقابل پژمان بود. او تنبل‌ترین، بی‌نظم‌ترین و شلوغ‌ترین بچه کلاس بود. در کلاس ما هیچ‌کس از شر و شیطنت او در امان نبود نه دانش‌آموزان و نه دبیران. دومین سوال شرعی همیشه متعلق به امید بود. امید همیشه صورت سوال را جوری طراحی می‌کرد که یکی از بچه‌های کلاس به نام میثم را اذیت کند.

میثم نفر سوم این ماجرا بود. بزرگترین و مهمترین وجه تمایز میثم در کلاس ما این بود که او در بین تمام بچه‌ها تنها کسی بود که مفتخر به داشتن دوست دختر شده بود. آن دوران یعنی اواخر دهه هفتاد، دوست دختر داشتن برای یک بچه دبیرستانی واقعاً شاهکار بزرگی بود. چرا که اولاً خبری از تلفن همراه و اینترنت خانگی و شبکه‌های اجتماعی نبود و ثانیاً جو عمومی جامعه اینقدر باز نبود یا به اصطلاح امروزی‌ها، مردم اینقدر اوپن مایند نبودند که به راحتی با دوست شدن یک دختر و پسر دبیرستانی، کنار بیایند. خلاصه، دوست دختر داشتن در آن روزگار مثل لامبورگینی داشتنِ امروز بود. میثم به خاطر این موضوع خیلی به بچه‌های کلاس فخر می‌فروخت و هر روز با آب و تاب، ماجرای ملاقات دیروزش در پارک یا خیابان با سونیا خانوم را تعریف می‌کرد. اینکه چه حرفهایی بینشان رد و بدل شد و چه کادوهایی دادند و گرفتند؟ البته همیشه انتهای ماجرا یک نفر مثل خرمگس معرکه از راه می‌رسید که قصد داشت آنها را به اماکن یا ستاد امر به معروف و نهی از منکر تحویل دهد و میثم قهرمانانه جان خودش و سونیا را نجات می‌داد و هر دو از مهلکه می‌گریختند.

برای ما بچه‌های تازه به بلوغ رسیده، با دماغ‌های باد کرده، صورت پر از جوش و صدای دو رگه شده، جذابیت این قصه‌ها فوق تصور بود. همگی دور میثم حلقه می‌زدیم و با لب و لوچه آویزان و حسرت فراوان ماجراهای او را گوش می‌کردیم. طبیعتاً بیشتر بچه‌های کلاس به موقعیت میثم حسودی می‌کردند و به همین خاطر از هر فرصت ممکن برای چزاندن و آزار رساندن به او استفاده می‌کردند. یکی از این بچه‌ها، امید بود که زنگ شرعیات را برای میثم آزاری انتخاب کرده بود. تقریباً از جلسات سوم، چهارمِ کلاس حاج آقا، زنگ شرعیات روال ثابتی پیدا کرده بود. به محض اینکه حاج گُلی اعلام زنگ شرعیات می‌کرد. پژمان چراغ اول را روشن می‌کرد. او با اعتماد به نفس دستش را بلند می‌کرد و سوال همیشگی‌اش را تکرار می‌کرد: " حاج آقا ببخشید، موهای زائد بدن را باید بزنیم؟ " حاج آقا هم با حوصله توضیح می‌داد که نظافت واجب است و شما دیگر باید بدانید که موهای زائد در چه مناطقی از بدن رشد می‌کنند و چطور باید از شر آنها خلاص شوید و الی آخر...

سوال دوم را همیشه امید می‌پرسید: " حاج آقا من یه سوال درباره شیعه و سنی دارم. میشه بپرسم؟ " حاج آقا با روی گشاده اعلام آمادگی می‌کرد و امید ادامه می‌داد: "ما می‌تونیم با سنی‌ها دوست بشیم؟" امید با شیطنت تمام کلمه سنی‌ها را به صورت "سونیا" تلفظ می‌کرد. اینطوری همه متوجه می‌شدند که منظور امید، دوست دختر میثم است بجز حاج آقا که از روی بی‌خبری توضیح می‌داد: بالأخره سنی‌ها هم مسلمان هستند و برادران دینی ما هستند و هیچ اشکالی ندارد با آنها دوست شویم. از اینجا به بعد، کلاس حاج آقا تبدیل به معرکه خنده‌دار تعقیب و گریز میثم و امید می‌شد. امید دور تا دور کلاس می‌دوید و از دست میثم فرار می‌کرد. میثم هم با تهدید سعی می‌کرد او را بگیرد و حالش را جا بیاورد. بچه‌های کلاس هم دو گروه می‌شدند، عده‌ای امید را تشویق می‌کردند و دسته دیگر به میثم کمک می‌کردند. این وسط مظلوم‌ترین و مهجورترین آدم، همان حاجی گُلی بود که هر چه خواهش می‌کرد آرام باشید و سر و صدا نکنید کسی توجه نمی‌کرد. دست آخر هم امید به دست میثم می‌افتاد و با یک پسِ‌گردنی یا اردنگی، کار تمام می‌شد.

هر هفته زنگ شرعیات این اتفاق تکرار می‌شد و حاج آقا هم چون چیزی از جلسه قبل به یاد نمی‌آورد، واکنشی تکراری در کمال خویشتن‌داری و تساهل داشت. هر جلسه پژمان سوال مهم خودش درباره موهای زائد را می‌پرسید و حاجی گلی هم همان جواب قبلی را می‌داد. تنها چیزی که در هر جلسه فرق می‌کرد صورت سوال امید بود. یکبار می‌پرسید: ما می‌تونیم با سنی‌ها دوست بشیم؟ بار دیگر می‌گفت: ما می‌تونیم به سنی‌ها دست بدیم؟ دفعه دیگر سوال می‌کرد: ما می‌تونیم سنی‌ها را ببوسیم؟ و یا ما می‌تونیم با سنی‌ها ازدواج کنیم؟ و هر بار زیرکانه اسم سونیا را بجای سنی‌ها تلفظ می‌کرد. این سوالها و دعوا و تعقیب و گریز بعدش آنقدر ادامه پیدا کرد تا دوستی میثم و سونیا بنا به دلایلی تیره و تار شد و رابطه‌شان را به هم زدند. میثم تعصب خودش را نسبت به سونیا خانوم کنار گذاشت و فوراً دوست دختر جدیدی برای خودش دست و پا کرد اما این‌بار زرنگی به خرج داد و اسمش را به هیچ‌کس نگفت. پژمان سر زنگ شرعیات همچنان سوال مهم و تکراری‌اش را می‌پرسید اما امید که دیگر سوژه‌ سوالات شرعی‌اش را از دست داده بود گوشه کلاس کز می‌کرد و از پنجره کلاس به دور دست‌ها خیره می‌شد.  

             

  خیلی محبت می‌کنید اگر احساس خودتان را از خواندن مطلب بالا در قسمت نظرات با من به اشتراک بگذارید.