آزادنگاری

قلم‌فرسایی‌های یک نویسنده پاره وقت

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

جلسه ساختمان

مردی جوان به نام آقای آشنا از درِ حیاطی مجتمع مسکونی بیرون آمده و زنگ یکی از واحدهای مجتمع را می‌زند. بعد از چند لحظه صدای خانم مسنی از آیفون شنیده می‌شود:

خانم مسن: کیه؟

آشنا: سلام حاج خانوم، عصرتون بخیر. من آشنا هستم.

حاج خانم: کی؟

آشنا: آشنا...

حاج خانم: آشغال نداریم.

آشنا: آشغال نه... آشنا. من آشنا هستم، مدیر ساختمون. خوب هستین؟

ادامه مطلب...
۱۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ع.ص آوانگارد

مایکل

رامین آنقدر ذوق زده بود که حوصله انتظار کشیدن برای آسانسور را نداشت. پله‌های شرکت را دو تا یکی پایین پرید و نشست توی تاکسی اینترنتی که توی کوچه منتظرش بود. همین چند دقیقه پیش، شهاب معروف به شهاب سگ‌دست صاحب تعمیرگاه پشتِ پاسگاه با او تماس گرفته بود و با صدای خش‌دار گفته بود:

- عروسکت آماده است.

- ماشین من شاه‌ داماده شهاب‌خان.

- هنوزم نمی‌خوای بفروشیش؟ مشتری دست به نقد واسه‌اش دارم‌ها.

- نه شهاب خان. آدم عزیزشو که نمی‌فروشه.

چند ماهی بود که مایکل گوشه‌ی پارکینگ خاک می‌خورد. این اسمی بود که رامین روی شورلت قدیمی مدل ۱۹۷۵ خودش گذاشته بود. از وقتی توی یک فیلم هالیوودی مایکل داگلاس را سوار همین ماشین دیده بود، به این اسم صدایش می‌زد. بدنه هیولا، اتاق کوپه، رنگ قرمزِ وینستونی، سپر استیل نقره‌ای، رینگ اسپرت، لاستیک پهن، تودوزی چرم، لوازم فابریک و موتور دوازده سیلندر... مشکل، پیدا نشدن یک قطعه کمیاب از موتورهای سه ‌زمانه‌ آمریکایی بود که بعد از کلی سگ‌دو زدن بالأخره به چنگ رامین افتاده بود.

ادامه مطلب...
۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۹:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ع.ص آوانگارد

حاجی گُلی

سالها پیش، وقتی هنوز یک بچه محصل دبیرستانی بودم، درسی به نام بینش اسلامی داشتیم. دبیر ما یک حاج آقای خوش چهره و خوش اخلاق با عمامه مشکی بود. انصافاً درسی مثل بینش اسلامی که بچه دبیرستانی‌ها دل خوشی از آن نداشتند را طوری تدریس می‌کرد که همه لذت می‌بردند. حاج آقا هر جلسه، قصه‌ای جذاب و شنیدنی تعریف می‌کرد و از دل آن قصه نتیجه اخلاقی یا مذهبی مورد نظرش را بیرون می‌کشید، طوری که به دلها می‌نشست و در یادها می‌ماند.

بجز چهره نورانی، لباس مرتب و بوی عطر همیشگی، حاج آقا ویژگی منحصر به فرد دیگری داشت که به شدت بر محبوبیتش در بین بچه‌ها افزوده بود. حاج آقا حافظه بلند مدت نداشت یا حداقل تظاهر می‌کرد که ندارد. یعنی هر اتفاقی در کلاس می‌افتاد، هر حرفی زده می‌شد یا هر جُرم و جنایتی که جلوی چشمش به وقوع می‌پیوست نهایتاً تا نیم ساعت در ذهنش دوام داشت و تا جلسه دیگر خود به خود به دست فراموش سپرده می‌شد. این موضوع را بارها با بچه‌های کلاس آزمایش کرده بودیم و به قطعیت صد درصدی رسیده بودیم. بعدها فیلم بی‌نظیری دیدم با عنوان MEMENTO که همین‌جا توصیه می‌کنم اگر آب دست‌تان است، آن را سر بکشید و همین حالا این فیلم را ببینید. انگار واقعاً نقش اول این فیلم را از روی شخصیت حاج آقای ما الهام گرفته بودند. خلاصه به دلیل شباهتی که حافظه حاج آقای ما با حافظه ماهی گُلی داشت بچه‌های کلاس به او لقب حاجی گُلی داده بودند.

ادامه مطلب...
۱۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ع.ص آوانگارد

فیلم هندی

یکی از دلایلی که شاید خیلی‌ها از فیلم‌های هندی خوششان نمی‌آید این است که در بیشتر آنها همه چیز به شدت مبالغه‌آمیز و غیرعادی است. در این دسته از فیلم‌ها، فاصله بین ضعف و قدرت، مرگ و زندگی، خوشبختی و بدبختی، فقر و ثروت و عشق و نفرت به باریکی یک تار مو است. این موضوع اخیراً در بین تولیدکنندگان محتوای ویدئویی در شبکه‌های اجتماعی و حتی در میان سینماگران ایرانی دستمایه طنز و تا حدی لودگی شده است. مثلاً به یاد بیاورید سکانسی از فیلم خوب، بد، جلف ساخته پیمان قاسمخانی را که در آن حمید فرخ‌نژاد در نقش یک افسر پلیس در حال تعقیب یک قاچاقچی مواد مخدر وارد سفارت هند می‌شود و با مأموران سفارت درگیری فیزیکی پیدا می‌کند. امکان ندارد آن صحنه‌های غلوآمیز را تماشا کنید و از خنده روده‌بر نشوید.

ادامه مطلب...
۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۷:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ع.ص آوانگارد

چشم گریان، لب خندان

نمی‌دانم تا حالا برای شما هم پیش آمده که هم خوشحال باشید هم ناراحت؟ تا کنون اتفاقی برایتان رخ داده که هم خیلی شادتان کند هم خیلی غصه‌دار؟ به قول معروف چشمتان گریه کند و لبتان بخندد؟ برای من که زیاد پیش آمده است. اما یکی از برجسته‌ترین این اتفاقات وقتی بود که من حدود چهارده سال سن داشتم. تابستان سال 1374. پدرم کارمند دولت بود و همراه مادر و سه خواهر برادرم خانواه‌ای شاد و صمیمی ساخته بودیم. اوضاع مالی‌مان متوسط بود یعنی برای یک مسافرت یک هفته‌ای باید از چند هفته زودتر برنامه‌ریزی می‌کردیم و فکر همه چیز را از قبل می‌کردیم.

ادامه مطلب...
۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ع.ص آوانگارد

آبشار

من دوشنبه‌ها را خیلی دوست دارم. این علاقه فقط به این دلیل نیست که در یکی از دوشنبه‌های دهه شصت به دنیا آمده‌ام یا اعداد زوج را بیشتر از فرد دوست دارم یا حتی به خاطر اینکه فرزند دوم خانواده هستم؛ بلکه بیشتر به این دلیل است که اولین شعر زندگی‌ام را در روز دوشنبه نوشتم. شعری به نام " آبشار". کلاس سوم ابتدایی بودم. اینکه چرا یکهو و یک دفعه به ادبیات و شعر علاقمند شدم را درست یادم نیست اما فکر کنم اولین جرقه ذهنی من برمی‌گردد به یک آلبوم عکس قدیمی. آلبوم بزرگ و فرسوده‌ای داشتیم با جلدی به رنگ سبز تیره. مادرم اندک عکس‌های خانوادگی که از دست من و برادر بزرگترم جان سالم به در برده بود را از آن بیرون کشیده و به مکان نامعلومی انتقال داده بود. از همان روز آلبوم خالی و بلااستفاده، یکی از گنج‌های پنهان من شده بود. همیشه به چیزهای دور ریختنی علاقمند بودم و دوست داشتم با آنها چیز جدیدی خلق کنم. عادتی که حالا به صورت ژنتیکی به پسرم منتقل شده است.

ادامه مطلب...
۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ع.ص آوانگارد

امید خطرناک است!!!

"امید داشتم امرزو روز خوبی باشه. امید چیز خطرناکیه. فقط یه راه برای پایان این جنگ وجود داره. اینکه فقط یه نفر باقی بمونه... بده یه نگاهی به زخمات بندازن. الانم گورتو گم کن سرجوخه."

این دیالوگ سرهنگ مکنزی در پایان قصه پر فراز و نشیب فیلم 1917 عجیب به دل آدم می‌نشیند. امید واقعاً خطرناک است. امید می‌تواند کوه‌ها را جابجا کند. دریاها و رودخانه‌ها را بخشکاند. جنگل‌ها را نابود کند. امید می‌تواند هزاران و میلیون‌ها آدم را به خاک و خون بکشد. اما صبر کنید. چرا از زاویه دیگری نگاه نکنیم؟ امید مانند یک تیغ دو لبه است. یک طرفش باعث نابودی و ویرانی است و طرف دیگر آن موجب حیات و آبادانی. امید است که انسان را هر روز و هر لحظه به تلاش و کوشش وامی‌دارد و نا امیدی و یأس ممکن است هر آن انسان را به هلاکت بیاندازد.

ادامه مطلب...
۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۹:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ع.ص آوانگارد